دوری از تو
┣▇ افسوس که دورم ▇▇▇▇▇═─



سیاست این هست یا نه؟؟؟

 بچه ای از پدرش پرسید سیاست یعنی چی؟

 

پدر میگه : برای تو ۱ مثال درمورد خانواده خودمون بزنم ؛

 

من حکومت هستم ؛

 

چون همه چیز رو من تعیین میکنم .

 

مامانت جامعه هست چون کارهای خونه رو اون اداره میکنه.

 

کلفتمون ملت فقیر و پا برهنه هست چون از صبح تا شب کار میکنه و هیچی نداره.

 

تو روشنفکری چون داری درس میخونی و پسر فهمیده ای هستی .

 

داداش کوچیکت هم که دو سالش هست نسل آینده است ...

 

پسرک نصف شب با صدای برادر کوچیکش از خواب می پره و می بینه زیرش رو کثیف کرده

 

می ره توی اتاق خواب پدر و مادرش می بینه پدرش توی تخت نیست

 

و مادرش به خواب عمیقی فرو رفته و هر کار میکنه مادرش از خواب بیدار نمیشه.

 

میره تو اتاق کلفتشون که اون رو بیدار کنه میبینه باباش با کلفتشون خوابیده !!!!!

 

فردا صبح باباش ازش می پرسه ؛ پسرم فهمیدی سیاست چیه ؟

 

پسر میگه :

 

بله پدر؛ سیاست یعنی اینکه حکومت ترتیب ملت فقیر و پا برهنه رو میده

 

در حالی که جامعه به خواب عمیقی فرو رفته

 

و روشنفکر هرکاری می کنه نمیتونه جامعه رو بیدار کنه

 

در حالیکه نسل آینده داره توی كثافت دست و پا می زنه..


برچسبـهـ ـا : ✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در 7 / 6برچسب:دوری از تو,دوری از تو,درد دوری, ساعت 21:33 توسط پیرمرد 1+19 ساله :


بدون شرح...

 

یه داستان باحاله گذاشتم.خودم که خیلی ازش خوشم اومد..حتما برین ادامه مطالب 


وکامل بخونین ضرر نمیکنین خدایی....جریان ازین قراره:

 

یه روز یه خانوم حاجی بازاری خونه ش رو مرتب کرده بود


و دیگه می خواست بره حمام که ترگل ورگل بشه برای حاج آقاش.


تازه لباس هاش رو در آورده بود و می خواست آب بریزه رو سرش که


شنید زنگ در خونه رو می زنند.

 


برچسبـهـ ـا : ✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در 16 / 2برچسب:داستان کوتاه,داستان خنده دار,داستان قشنگ, ساعت 1:0 توسط پیرمرد 1+19 ساله :


بزرگی عــــــــــــــــــــــــشـــق

 


 

 

در روزگارهاي قديم جزيره اي دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگي مي کردند:



شادي، غم، دانش عشق و باقي احساسات .



روزي به همه آنها اعلام شد که جزيره در حال غرق شدن است.



بنابراين هر يک شروع به تعمير قايقهايشان


کردند.


اما عشق تصميم گرفت که تا لحظه آخر در جزيره بماند.



زمانيکه ديگر چيزی از جزيره روي آب نمانده بود عشق تصميم گرفت


تا براي نجات خود از ديگران کمک بخواهد.



در همين زمان او از ثروت با کشتي يا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک


خواست.


ثروت، مرا هم با خود مي بري؟


ثروت جواب داد:


نه نمي توانم. مفدار زيادي طلا و نقره در اين قايق هست. من هيچ جايي براي تو ندارم.”

 

 

بقیه داستان در ادامه مطلب



 


برچسبـهـ ـا : ✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در 4 / 2برچسب:بزرگی عشق,عاشقانه,داستان عشق, ساعت 16:34 توسط پیرمرد 1+19 ساله :



صفحه قبل 1 صفحه بعد

Design By : Bia2skin.ir